به گزارش خبرنما به نقل از ایسنا، ابراهیم افشار، روزنامهنگار، در یادداشتی در روزنامه ایران نوشت: «۱. جنگ را سوا کردم. احمدرضا عابدزاده را سوا کردم. خرداد ۵۹ را سوا کردم که وقتی اولین ترق و توروقها در آبادان رفت هوا و خانه پدری احمد رفت زیر سیطره گلولهها، آنها شبانه به شهر نزدیک گریختند […]
به گزارش خبرنما به نقل از ایسنا، ابراهیم افشار، روزنامهنگار، در یادداشتی در روزنامه ایران نوشت:
«۱. جنگ را سوا کردم. احمدرضا عابدزاده را سوا کردم. خرداد ۵۹ را سوا کردم که وقتی اولین ترق و توروقها در آبادان رفت هوا و خانه پدری احمد رفت زیر سیطره گلولهها، آنها شبانه به شهر نزدیک گریختند و فردا که احمد و باباش آمدند وسایل منزل را بارکش کنند ببرند، احمد نگاهش افتاد به هرّه ناودون و کفترهایش را دید که بیپناه و سردرگریبان بهش نگاه میکنند. انگار داشت با منقار عنّابیاش به احمد بچهسال میگفت مانده ما را هم با خودتان ببرید. احمد آن شب آن قدر گریه کرد تا کفترها را هم انداختند پشت ماشین و بردند. آیا اگر کفترها جای احمد بودند در آن بحبوحه که خون از آسمان شتک میزد احمد را به منقار میگرفتند و میبردند؟ سی سال بعد که من داشتم اتوبیوگرافی احمد را برای «سینما و ورزش» مینوشتم کلی از کفترها گپ زدیم و هنگامی که بحث به حوزه اخلاق رسید، داستان پنالتی گرفتن او جلوی بازیکن کویتی را پیش کشیدم. گفتم چرا قبل از این که یارو پشت توپ بایستد با روانش بازی کردی و بهش گفتی که «بند کفشت باز است» و او چنان درگیر این بازی روانبرگردان تو شد که اصلاً توپ را زد لای شمشادها و باقالیها. گفت: به نظرت این بیاخلاقی است؟ گفتم: این اخلاق است؟ کار رسید به هرهر و کرکر و کم مانده بود با بامباچه کف دستش بزند ناکارم کند به شوخی. بله مرز بین اخلاق و بیاخلاقی به همین اندازه خدشهدار و شائبهدار و تفسیربردار است.
۲٫ انقلاب را سوا کردم. اسد را سوا کردم. پاییز ۵۷ را سوا کردم. روزی که با چشمهای مورب کودکیام در صحنه تظاهرات مردی را از نظر گذراندم و قاطی کردم. کارگر روزمزد محلهمان در جوار رفقا و مردم خشمگین، بانکی در خیابان پهلوی را آتش زده بودند و او عین پهلوان در وسط صحنه میغرید که ناگهان سکینهخانم – زنش – در حالی که نوزادش را سفت در آغوش گرفته بود، خودش را رساند به او: «بیا ببریمش خستهخانه.» اسد گفت: برو اینجا وانایستا. سکینه گفت: بیانصاف، بچهمان مریضه. اسد گفت: برو اینجا وانایستا. سکینه گفت: دارد توی تب میسوزد. توی خانه هیچ پولی نداشتیم. اسد گفت: برو اینجا وانایستا. سکینه گفت: نور دو دیدهمان است، بعد از این همه سال، خدا قسمتمان کرده. اسد گفت: برو اینجا وانایستا. سکینه گریان رفت. احمد دست به آن اسکناسهای بیصاحابی که توی پیادهرو و داخل جوی و کف خیابان افتاده بود، نزد. همراه جماعت همهاش را جمع کردند انداختند داخل بانکی که همچنان عین پیشانی تبدار کودک سکینه میسوخت. گفتند اینها مال بیتالمال است، دست نزنید. سکینه به خانه برگشت و از پاشویه و حوله خیس هیچ کاری برنیامد. اسد آن شب تا دیروقت به خانه نیامد. وقتی هم آمد، دوزار توی جیبش نبود. اخلاق انقلابی و انقلاب اخلاقی هم حد و مرزهای خودشان را دارند. مرزهای زمانی و مکانی. مرزهای فرازمانی و فرامکانی.
۳. روزنامهها را سوا کردم. چون آنها هم عین جنگها و انقلابها اخلاق مخصوص خودشان را دارند. مثلاً این روزنامه قدیمی را نگاه کن. عکس خندان بخشعلی سبزهای اهل کاشان را با افتخار انداخته که نیشاش هم قشنگ باز است و نوشته که او در ۱۴۰ سالگی، یک زن سیساله گرفته است و الحمدلله حالش خوب است. بخشعلی در آن سالهای اواخر دههچهلی هرگز با شماتتهای اهل روزگار مواجه نشد. اما اگر امروز دست به چنین کاری میزد پرولتاریای خستهجان توئیتر، کتاش را روی سرش میکشیدند. بنازم به مردانگیات بخشیجان که تبدیل به چه ترند و هشتکی میشدی. بخشعلی که با ماهسلطان ۳۰ ساله به خانه بخت رفته بود به مخبر روزنامه اطلاعات در کاشان گفته که آرزو دارد از ماهسلطان هم صاحب فرزندی شود و دنیا به کامش بچرخد. بزرگترین فرزند بخشعلی در آن روز ۸۷ ساله بود. او درباره اختلاف سنیاش با عروس هم گفته که «در ازدواج اگر تفاهم باشد خطری نخواهد داشت». بخشی به مخبر روزنامه گفته که «چنان عاشق ماهسلطان شده که عین جوانها برایش شعرهای عاشقانه میسراید و از فرط بیتابی نمیداند چه کند». آقای بخشعلیخان سبزهای! ما خیلی مخلصیم. خدا را شکر که یک قرن زودتر زندگی میکردی، وگرنه الان شهلهشهلهات میکردیم. ببین وقتی ویولنزن معروف مقیم لسآنجلس را فقط به خاطر سیسال اختلاف سنی با همسر جدیدش، به کودکآزاری متهم میکنیم، آن وقت با تو که با عروست ۱۱۰ سال ناقابل اختلاف سنی داشتی چه میکردیم.
۴. پهلوانان را سوا کردم. حاج ممصادق بلورفروش را سوا کردم. لوتی چهارشانه اواخر قاجار. مردی به چنان پاکدستی و وسواس مالی که عصرها وقتی دخل مغازهاش را خالی میکرده تمام پولهای داخل دخل را با انبردست جابهجا میکرد مبادا که دستش به ناحق و حرام، آلوده نشود. آقای ممصادق! من خودم مخلص و چاکر شما هستم اما نمیدانم «اخلاق کاسبی» پیشهورانِ دهههای کنونی، چگونه روی بشقابت بگذارم که مرا خنده نکنید. معافم کن پهلوون دلپذیر! یادت هست استادت آقاممدعلی مسجدحوضی چه شکلی گلریزون میکرد؟ بیا گلریزونهای امروز هم ببین! آقاممدلی تمام آن گلمحمدیهایی که باید در روز گلریزون روی سر آدمهای نیازمند یا پهلوانهای خانهنشین ریخته میشد را دستور میداد در بار قاطر، براش از کاشان میآوردند، آن وقت گونی گلبرگهای متبرکاش را در حیاط خانهاش میریخت و تنها به طفلان نابالغ و گناهنکرده میسپرد که گلبرگهایش را بچینند. او هرگز به آدمهای بالغ اجازه نمیداد حوالی گلبرگهای گلمحمدی ظاهر شوند، چه رسد به این که دست به آن بزنند. آنگاه زیباترین صحنه زورخانهها در مراسم گلریزان، در این پلان خلاصه میشد شب موعود به کودکان بیگناه میسپرد که گلبرگهای چیدهشده را از پنجره سقف پشتبوم زورخونه کاشیپزون، به روی پهلوونهای توی گود بریزند. هرگاه مجسم میکنم ممصادق بلورفروش و آقاممدلی تختحوضی را که تا سینه میرفتند توی گلبرگهای مقدس خونینجگر و دعا میخواندند برای شفای خستگان عالم، حال خودم هم خوب میشد. اخلاق اگر همین زیبایی نیست پس چیست؟ زیبایی اگر همان اخلاق نباشد پس چه باشد؟
۵. قهرمانان را سوا کردم. تختی را سوا کردم. اما من اگر کارگردان بودم فقط مثلث عشقی غلامرضا را تبدیل به فیلم میکردم. همان که در خانیآباد دهههای سی و چهل گذشت. داستان همان دختری را که ما لیلا نامش گذاشتیم. او در محلهشان عاشق پسری شده بود و کم مانده بود کار به خواستگاری و اینها بکشد. چون مادر غلامرضا – خانجون – با مادر لیلا، جان در یک قالب بودند و دختره دائم در خانه غلامرضا اینها پلاس بود یکهو به ذهن پسره رسید که نکند غلامرضا هم در آن سکوت و سکوت وحشتناکش عاشق دختره شده است اما چون عشق همیشه آدم را لال میکند رو نمیشود. غلامرضا فکر میکرد که بچهمحلش عاشق زار لیلاست و پسره فکر میکرد غلامرضا برای دختر میمیرد. یک عشق رمزآلود لبریز از سکوت و بینوایی. غلامرضا منتظر بود پسره پا پیش بگذارد و پسره که خیلی غلامرضا را دوست داشت برای این که در راه او فداکاری کند تصمیم گرفت ترک دیار کند و برای تحصیل رفت پاریس. کمی بعدتر غلامرضا رفت با شهلا ازدواج کرد و لیلا در برهوت تنهاییاش از سایه هر دو درخت ناکام ماند. یک روز لیلا میشنود که پسره در پاریس دچار بیماری لاعلاجی شده و از تنهایی میپوسد. او با همان لباس منزل، حرکت میکند سمت پاریس و ۱۲ روز از او پرستاری میکند. حال پسره خوب میشود و لیلا بیآنکه بیمارستان را ترک کند و به قصد تفرج در خیابانی بچرخد یا سوغاتیای برای مادرش بگیرد برمیگردد تهران. بعدترها که تختی مرد و پسره آمد تهران، نامهای برای کیهان ورزشی فرستاد و تویش زار زد که این چه پهلوانی بود که همه عشاق را تبدیل به خواهر آدم میکند؟ «اخلاق عشق» و «عشق اخلاقی»، آدم را زابهراه میکند. شما طرف کدام ضلع این مثلث میایستید؟ لیلا یا پسره یا غلامرضا؟ برو بابا حوصله داریها.
۶. جنگ را، انقلاب را، پهلوانان را، روزنامه را، سوا کردم. ماند مدارس؛ اخلاق تحصیلی. آنگاه «شعار تحصیلی» مدرسه دارالفنون دهه ۲۰ را پیدا کردم که آخر زندگی بود و هنوز بعد از ۷۰ سال میتواند مانیفست تمام کالجهای دنیا باشد. خدا پدر ناظم و مدیرش را بیامرزد. آنها مرامنامه مدرسه را روی کاغذهای زرد نوشته و تحویل محصلها میدادند و دو بند از همین مانیفستشان به کل دنیا میارزید:
«۱- راست بگویید، راست بشنوید، راست بروید.»
«۲- با خود تعهد جوانمردانه کنید که فریب ندهید و کوشش هم کنید که فریب نخورید.»
تمام آموزههای دنیا در همین دو تا تبصره خلاصه میشود. دقیقاً عین آموختههای مدارس بخش خصوصی امروز ماست. چاکر شما هم هستیم به مولا. بودیم به مولا.
۷. پیشنمازان را سوا کردم. آسید مهدی لالهزاری پیشنماز مسجد لالهزار در دهههای ۲۰ و ۳۰ را سوا کردم اما اگر میدیدمش یک دل سیر دور سرش میگشتم. این صحنه از زندگی او از فیلمهای برگمن، بُرندهتر است که یک بار در لالهزار زنی آنچنانی میبیند که خودفروشی از ظاهرش زار میزند. میرود جلو و پولی را که آن روز از منبرش درآورده بود توی پاکت دراز میکند سمتش و میگوید: «جان مولا تا زمانی که این پول تمام نشده، این کار را نکن!» آن زن تا عمر داشت سمت هرزهگردی نچرخید و به هر کس که میرسید میگفت: این جمله سیدمهدی یک عمر دیوانهاش کرده که گفته بود تا پول تمام نشده. چرا نگفت: تا ابد دست از این کار کثیفت بردار؟ گفت: تا زمانی که این پول تمام نشده دست از این کار بکش بیزحمت! زنه میگفت من این پول را خرج نمیکردم تا تمام نشود. شما چند تا آسید مهدی لالهزاری دارید تو تهران امروز؟ تو همین تهران امروز؟ اصلاً مگر آسیدمهدی مدل ۹۸ میتواند به اینها نزدیک بشود و پاکتی دراز کند و چنین حرفی بزند؟ گاهی اخلاق در هیچ پاکتی جا نمیشود برادر من!
۸. آگهی بگیران و آگهیدهندگان را سوا کردم. یاد آن روز تختی افتادم که آگهی تبلیغ برای عسل و ژیلت را رد کرده بود و خون خونش را میخورد. رفقای آرمانطلبش آن قدر مانیفست «ورزش آماتوری» را توی گوشش خوانده بودند که توی جانش نشست کرده بود. آن روز بدفرم توپیده بود به سردبیر کیهان ورزشی که «چرا مرا آوردی سر قرار این تجّارِ آگهی، مگر نمیدانی من این کاره نیستم؟» و زده بود از کیهان بیرون، در حالی که دوزار توی جیبش نداشت. حالا اگر غلامرضا زنده بود و این ابرستارههای امروز را میدید که تبدیل به «بیلبورد تبلیغاتی سیار» شدهاند و حتی روی جاهای بَدبَد لباس ورزشیشان هم تبلیغ بانک و چیپس و محصولات دریایی حک میکنند چه میگفت؟ او خطاب به این «آگهیهای رونده روی چمن» چه میگفت که از اول تا آخر بازی را دارند برای سوپرمارکتهای زنجیرهای تبلیغ میکنند؟ اگر غلامرضا امروز عضو تیم ملی کشتی بود توی همین اتوبان مدرس جنوبی، چندتا بیلبورد به اسم شریفش بود؟ گیرم تبلیغ کولر نباشد ولی عطر که میتوانست باشد. گاهی مؤلفههای اخلاقی با عنصر «زمان»، کنار میآیند.
۹. نویسندگان را سوا کردم. محمدعلی جمالزاده را سوا کردم. همو که وقتی در اردیبهشت سال ۱۳۲۶ به ایران میآید، مخبر روزنامه اطلاعات خفگیرش میکند برای مصاحبه و آقای جمالزاده حرفهای جالبی میزند که اگر من کهنگی روزنامه را متوجه نمیشدم فکر میکردم مال همین روزهاست! نویسنده معروف ایرانی میگوید: «در هر کجا رفتم، در هر مجلسی وارد شدم، با هر کس که همصحبت شدم، از اغتشاش امور و مخصوصاً امور اقتصادی شاکی هستند. سه کلمه منحوس« احتکار، اختلاس و ارتشا» در تمام دهانها بود. خیلی فکر کردم که چرا با این که هیأت دولت نسبتاً صالح است سرچشمه این شکایتها از کجا آب میگیرد؟ تصور میکنم علت اصلی ظهور و وجود، یک عده اشخاص فاسدی است که در مدت اندکی توانستند از راههایی که میتوان آن را نامشروع نامید ثروتهای هنگفتی که متناسب با وضع مالی و اقتصادی این مملکت نیست به دست آورند. آلمانیها چنین مردمی را با لحن مستهجن «رافکه» و فرانسویها آن را «پارونو» میخوانند. در زبان فارسی اینگونه اشخاص را نودولت میگویند. حافظ هم از دست همینگونه اشخاص در آزار بوده. آنجایی که فرموده «یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان – کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند.» وجود این گونه اشخاص در مملکت ما کمکم شیرازه امور را مختل ساخته و اغلب جوانهای ما چشمان خود را به این اشخاص دوخته و آرزومند هستند که مانند آنها با زحمت کم در مدت اندک، سرمایههای بزرگ به دست آورند. دخترهای ما آرزومندند از میان چنین اشخاصی برای آنها شوهر پیدا شود و به جوانان شرافتمند اما بیسرمایه، اعتنایی ندارند. بدیهی است این کارها محال است که در نفع و صلاح قاطبه سکنه این آب و خاک باشد. حرفی نیست که به این ترتیب فساد اخلاق شدت پیدا میکند و مملکت ما که امروز نیاز مبرمی به ایمان، فداکاری و جوانمردی دارد بهکلی ممکن است از این صفات آسمانی محروم بماند. لازم است دولت و ملت و افراد و روزنامهها و خطبا در تمام مجالس، در تمام محافل، از توبیخ و شماتت این گونه اشخاص که نام بردیم خودداری ننمایند و نشست و برخاست با این افراد را برای خود عار و ننگ بشمارند. همانطور که در ممالک متمدن از معاشرت با مردان دغل پرهیز مینمایند. ایرانیان پاک و وطنپرست نیز باید یکی از اصول دین خود را به پرهیز و تنفر از این گونه اشخاص قرار دهند. حتی دست دادن و نشست و برخاست و مجالست و مؤانست با آنها را بر خود حرام بشمارند؛ به آنها دختر ندهند. با آنها معامله ننمایند و آنها را کافر و خائن و نادرست بشمارند.» مرسی مسیو جمالزاده. واقعاً مستفیض گشتیم. فقط نمیدانم چرا درد ۷۲ سال پیش تو درد امروز من هم هست. اخلاق تجاری. تجارت اخلاقی.
اگر غلامرضا امروز عضو تیم ملی کشتی بود توی همین اتوبان مدرس جنوبی، چندتا بیلبورد به اسم شریفش بود؟
۱۰. فمینیستها را سوا کردم. همین فمینیستهایی که میگویند مرد نباید روی زن دست بلند کند. دلم میخواهد بروند این روزنامه قدیمی را بخوانند بیزحمت. همان مقاله «اطلاعات در شماره ۱۱دی ماه ۱۳۱۴ » را که امریکا را سلطان زنآزاری معرفی کرده است: «مجازات جدید در امریکا: کسانی که زن خود را کتک بزنند محکوم به خوردن شلاق میشوند.» در متن این گزارش آمده است: «قضات محاکم امریکا معتقدند که مجازات شلاق برای تأدیب متخلفین – آنهایی که زوجه خود را کتک میزنند – بهترین مجازاتهاست. شلاقی که پشت و گرده متخلف را از ضربات خود سیاه و کبود کند. گناهکار را دچار درد و الم کرده و او را وادار میکند که گرد بدکاری نگردد و توبه کند. اشخاصی که زن خود را کتک میزنند در ولایات مریلند از میهمانان لقمه گرم ولی ناگوار شلاق هستند. در اواخر سال ۱۹۳۴ عده زیادی از آنها به همین مجازات محکوم گردیدند و آنها را عریان کرده و خوب شلاقی کردند. ولی بعضی از زنان هستند که از اجرای این مجازات درباره شوهران سنگدل خود رقّت کرده و راضی نمیشوند که اینها این طور مجازات شوند. چه بسا میشود که پس از محکومیت شوهر خود تقاضای عفو آنها را میکنند. قاضی کرایدی در ولایت نیوجرسی یک طریقه دیگری با این قبیل مردان که با زنان خود بدرفتاری میکنند ابداع کرده است. او معتقد است که محکومیت شخص مرتکب، به چند سیلی و بوکس محکم که بهصورت و بناگوش او به توسط یک مرد صاحبفضیلتی انجام شود دوایی است که درد شوهران بدرفتار را در بدرفتاری با زنان خود درمان خواهد کرد. در چند هفته پیش مردی چوببُر که ۱۹۰ پوند وزن و قامتی بهطول ششپا داشت به اتهام زدن زوجه خود، جلب به محکمه قاضی کرایدی شد. قاضی بر اثر ثبوت قضیه، با وقار تمام از پشت میز قضاوت پایین آمده و با مشت سخت بر بناگوش او زد و محکوم با مشت دوم و سوم قاضی، از جای برنخاست. قاضی هم برحسب اصول، بوکسبازی را رها کرده و همین که از اجرای اصول فراغت حاصل کرد به محکوم خطاب کرد و گفت خجالت نمیکشی که زن خود را کتک میزنی؟ دیگر از این کارها نکن. قاضی مشارالیه، حکمتی که برای این مجازات خود ذکر میکند این است که شوهران، فقیر هستند و نمیتوانند مجازت نقدی را که به آن محکوم شدهاند بپردازند و دیگر این که عائله آنها نیز متکی به کار و حقوق او هستند. اگر مجازات نقدی تبدیل به حبس شود عائله او از کجا ارتزاق میتوانند بکنند؟ بنابراین بهترین مجازاتشان کتک خوردن است که تادیب شوند.» وقتی خوانش این مطلب را تمام میکنم که آنها در حوزه اخلاق زناشویی در این هشتاد سال از کجا به کجا رسیدهاند یاد این بانوی فمینیست ایرانی میافتم که میفرماید گوشتخواری نماد مردسالاری و گیاهخامخواری، نماد زنسالاری است. واقعاً ممنوندارتم به قول امیر قلعهنوعی.
۱۱. دکترها را سوا کردم. دکتر عباس خودمان را سوا کردم که چند سالی است دکترای مدیریت تکنولوژی گرفته و رفته جایی استخدام شده و کارش این است که تمام فیلمهای آدمهایی که در مترو خودکشی میکنند را قشنگ به طرز اسلوموشنی ببیند و نظر بدهد که آنها خودشان انتحار کردهاند یا شوفر قطاره هم در این مرگآلودی تقصیرکار بوده. گاهی به زنم میگویم اگر میخواهی مرزهای اخلاق را درک کنی با حقوق عباس برو خرید کن! اما اگر میخواهی بفهمی اخلاق را با کدام «خ» مینویسند خودت را جای جعفر (جَعوَر) ما بگذار که توی بمباران شیمیایی حلبچه در زمان جنگ وقتی رفیق جینگلیمستونش – حاتم – تیر خورده بود و زخمی شده بود و افتاده بود جعفر ماسکش را گذاشته بود روی صورت او و کیلومترها قلمدوشش گرفته بود و آورده بود. حاتم گفته بود که مرا بگذار و برو اما جعفر نمیدانست اگر برود جواب مادر هممحلهاش را چه بدهد. حالا حاتم با نوه – نتیجههایش بازی گرگم به هوا میکند و جعفر ما وقتی موجی میشود اولش شیشهها را میشکند، بعد خودش را میشکند، بعد استکان نعلبکیها را میشکند، بعد دنیا را میشکند و هنگامی که طوفان میگذرد، او اُمبه مینشیند و گریه میکند. بله مینشیند و گریه میکند. حالا تو بگو که من چگونه میتوانم جَعوَر را آرام کنم؟ با موسیقی فرهاد، یا قاچی از یک هندوانه زردِ آرپادرهسی، یا این که خودم آن قدر جلویش گریه کنم که او دیگر گریه نکند. اینجور وقتها من جملهای از پرویز دوایی برایش نقل میکنم در سخنرانی ۲۲ مهر ۱۳۴۹اش در دانشگاه شیراز به جماعت گفت و میتواند جَعور را برای ساعاتی از خود به در کند: «ای گل کوچک! تو را از ساقه میگیرم و نگاه میکنم، اگر بتوانم تو را بشناسم، همه زندگی را شناختهام.»
۱۲. ستارههای فوتبال را سوا کردم. ناصر محمدخانی را سوا کردم. دوست داشتم بهش بگویم آی ناصر آی ناصر! آی ناصر شرمروی شاهعبدالعظیم، تو دیگر چرا؟ اگر در دهه شصت به ما میگفتند که معصومترین بازیکن این فوتبال کیست؟ میگفتیم حتماً تو. حتماً تو. تو که شلاقهای احمد افغانی را در زمین راهآهن خورده بودی و آخ نگفته بودی تا ساخته و پرداخته شوی. تو دیگر چرا هر روز در جلدها و پیشخوان مطبوعات اتراق کردهای ناصر من؟ آن روزها که لاله کشته شده بود و شهلا زیر تیغ بود، در دفتر ما تو خیابان سمیه قرار گذاشتیم که گفتوگو کنیم. یادم هست در آن دو – سه ساعت، صد بار برایش آبقند آوردم. حالش بد بود. در هیبت مردگان بود و زیستن نمیخواست و نمیتوانست. نمیتوانست باری چنین سنگین را روی کتفهای حقیرش حمل کند. انگار مُرده متحرکی بود و با آن لباس تماممشکی از خدا فقط مرگ میخواست که خلاص شود. من برایش آبقند میآوردم و فرتفرت سیگار دود میکردیم و اتاق را مه برداشته بود و او همینطور دریادریا میاشکید! خواهرش گفته بود فقط به آیههای قرآن کریم پناه ببر بلکه این روزهای سخت را از سر بگذرانی. یادم هست وقتی پرسیدم چرا تو؟ چرا تو ناصر؟ گفت که مصلحت خداوندی است. گفت که قضا و قدر است؛ گفت که بیشتر ستارهها درگیر رابطههای پنهانی با جنس مخالفاند اما تاس رسوایی من افتاد روی پشت بام و بقیه قسر دررفتند. آن روز کبابیهای دهه شصت بازار شابدوالعظیم را هم نفرین کردیم که اگر در آن روز کذایی هوس نکرده بود و اگر در آن روز بدطالع، شهلای چهارده ساله را لجوج و سمج در مقابلش نمیدید که آمده بود ازش امضا بگیرد، لابد این اتفاقات هم رخ نمیداد. من نمیتوانستم دلداریاش بدهم و بگویم که همه چیز هم قضا و قدر نیست برادر. آب قند میآوردم و سیگار آتش میزدم میدادم دستش. نشان به آن نشان که ترانه ترکم نکن را در ضبط صوت فکستنی گذاشته بودیم: «این عشق نمیتونه اینجوری تموم شه. منو ننداز تو مُردگیها و ظلمتها. ترکم نکن»… حالا که این همه سال از آن روز گذشته، دارم به این فکر میکنم که اخلاق چیست. اخلاق چرا امری انتزاعی است. اخلاق چرا خر است.
۱۳. مدیرباشگاهها را سوا کردم. آقای عبده را سوا کردم. آقای عبده مدیر باشگاه قرمزها را که در آن روز اردیبهشتی سال ۵۱ آن سیلی سهمگین را در گوش صفر ایرانپاک گذاشت. بهانه عبده، تصویری بود که صفر با زن هنرپیشه تجارتی برای پشت جلد یکی از نشریات زرد انداخته بود. آن روز عبده که از روی دنده چپش بلند شده بود میتوانست این سیلی را تو گوش ابراهیم آشتیانی بزند که ابرام صبوری کرد و وقتی دید مدیرش بلندی موهایش را بهانه کرده، به اردوهای تیم ملی گریز زد و گفت که چشم حتماً کوتاه میکنم. عبده گفت وقتی با ستاره تیمش یکی به دو کرد بهش گفت که پرسپولیس میلیونها طرفدار دارد و هر روز ۶۰۰ تا نامه میآید دفتر باشگاه و معترضاند به این قضیه تو که چرا کنار آن زنیکه عکس انداختی. صفر بچه مظلومی بود و باور نمیکرد که عبده آن سیلی سنگین را بگذارد دم گوشش؛ بالاخره اتفاق افتاد و صفر گریان و علی پروین و ابرام و اصغر ادیبی راه افتادند دم خانه سردبیران دنیای ورزش و کیهان ورزشی که چاره بیندیشند. اگرچه خود عبده مدعی بود که آن سیلی را به خاطر اخلاق زده است اما داستان وجه دیگری هم داشت. چرا خود آقای عبده که بارها و بارها در نقش بزنبهادر ظاهر شده و از این زنها در زندگیاش کم نبود چنین سیلیای از کسی نخورد؟ چرا گاهی بزنبهادرها منادی اخلاقاند؟ چرا اخلاقیها بزنبهادر نیستند؟
۱۴. از گلرها گذشتم. از ناصر گذشتم. از ناصر نبوی که جانشین ناصر حجازی بود و دست راست چمران به حساب میآمد. ناصر وقتی از باباش حرف میزد آب از لب و لوچهاش میریخت. انگار که انار ترش و شیرینی، دهنش را با افتخار گس کرده است. بابای ناصر بازاری بود. از آن بازاریهای دارای اصول. ناصر میگفت یک روز متوجه شدیم همسایه بغلیمان که پسرش هم با من همکلاس بود ورشکست شده است. یک روز جمعهای ریشسفیدهای محل جمع شدند که طلبکاران ایشان را در خانه او جمع کنند و مثلاً باهاشان تومنی – دوزار به توافق برسند تا همسایه ورشکسته از این وضعیت افسردگی و بیکاری و علافی دربیاید. هرچه به پدرم اصرار کردند بیا. پدر با یک تغیری میگفت من با ایشان هیچ حسابکتابی ندارم و طلبکار نیستم. آن روزها من اوایل مدرسه رفتنم بود و فردایش که از خواب پا شدم، دیدم پدرم مرا از همان کوچه همیشگی که به مدرسه نزدیک بود نبرد و از مسیری رفت که راهمان دور شد. باز فردا دیدم مرا از همان مسیر دورتر میبرد. من در همان احوالات صادقانه کودکی، اعتراض کردم که چرا مثل همیشه از راه میانبر نمیرویم؟ پدر هی مرا توجیه میکرد که این مسیر بهتر است. من وقتی به سن تعقل و بلوغ رسیدم فهمیدم که آن سالها پدر به این خاطر مرا از مسیر دورتری به مدرسه میبرد که در آن مسیر میانبر همیشگی، با بدهکارش چشم تو چشم نشود و غرور ایشان جریحهدار نشود. بله آقای نبوی، حتی اخلاق بدهکاری و اخلاق طلبکاری هم در این مملکت کرم گذاشته است.
۱۵. دیوانگان را سوا کردم. مجنونان را سوا کردم. آیا جنون با اخلاق رابطهای غیرمستقیم دارد؟ بهمن سال ۱۳۳۵ وقتی که «مجمع عمومی جمعیت دیوانگان و جمعیت سلامت فکر» تشکیل جلسه داده و تصمیم گرفتند که تحت مدیریت واحدی به نام «جمعیت بهداشت روحی» فعالیت کنند خبرنگار اطلاعات به گفتوگو با دکتر چهرازی عضو هیأت مدیره این جمعیت شتافت و آمارهایی از او گرفت که باعث نگرانی شد. چهرازی گفت: «خوشبختانه دیوانگان ایران نسبت به سایر ممالک بسیار کم است. اما بلای بدتر از دیوانگی که گریبان ملت ایران را گرفته نداشتن تعادل اخلاقی است. ۹۵ درصد از مردم ما کجخلق و بداخلاق و عصبیاند. حتی ملت آلمان هم که این قدر دچار مصائب جنگ بوده تا این حد تعادل اخلاقی خود را از دست نداده است.» چهرازی گفت دیوانگان در مملکت ما دو هزارنفر بیشتر نیستند ولی تقریباً همه مردم (۹۵ درصد ایرانیها) به نداشتن تعادل روحی دچارند. «حالا که میخواهم با بازخوانی این آمارها ربطی بین جنون و اخلاق پیدا کنم گمان میکنم که دکتر چهرازی زنده شده است. نکند تیمارستان اصلی در بیرون از تیمارستان واقعی باشد؟
۱۶. حسین سیاه را سوا کردم. همان حسین ملاقاسمی که هنوز عقده همان گرامافونی را دارد که توی تولیدو امریکا نخریده است. تختی نگذاشته بود توی تولیدو، گرامافون بخرد و او تا آخر عمرش عقده گرام داشت. شب آخر که تختی و ملا مهمون منزل آن کارگر ایرانی استیکفروشی بودند، غلامرضا هرچی دلار نقدی توی جیب ملا بود گرفته بود و گذاشته بود زیر فرش میزبان که تازه بچهدار شده بود و آهی توی بساط نداشت. اگر قرار به تعریف کردن اخلاق باشد، حسین ملاقاسمی محقتر است یا رضازاده؟
۱۷. پرسپولیس را سوا کردم. پرسپولیس دهه ۵۰ را سوا کردم. رفتم نسخهای از قراردادهای پنجم بهمن ماه سال ۱۳۵۳ قرمزها را پیدا کردم که کیهان ورزشی چاپش کرده و تویش نوشته است که: «هفته گذشته باشگاه پرسپولیس با بازیکنان خود قرارداد جدیدی امضا کرد که این قرارداد از پارهای جهات بسیار تازگی دارد. درمتن قرارداد باشگاه پرسپولیس آمده است که استعمال دخانیات در رختکن و محوطههای میدانهای ورزشی برای بازیکنان اکیداً قدغن است. همچنین به بازیکنان اخطار داده شده است چنانچه ۴۸ ساعت قبل از مسابقه، اقدام به شبزندهداری و شرکت در مجالس رقص، میهمانیهای خصوصی و رفتن به کابارهها کنند از حضور در مسابقهها محروم خواهند شد، در نتیجه از مزایای مربوطه در قراردادها هم سهمی نخواهند برد.» هنوز بعد از ۴۵ سال، این باشگاه نمیتواند چنین قرارداد اخلاقگرایانهای با توپچیهایش ببندد. چون بهشان میگویند برو جلو باد بیاید داداش!
۱۸. آقای دال را سوا کردم. آقای دال-اسداللهی نویسنده گرانسنگ دهه ۵۰ را سوا کردم. اما دلم برای خاطراتش تنگ شده است. مخصوصاً خاطره بازیهایش با حشمت و اصغر در تیم پاس که مربیشان بود و یک بار تا دم دمهای صبح، سهتایی با هم قمار کرده بودند و فردا سر بازی، توی رختکنی که اسامی فیکسها را خوانده بودند، یکهو حشمت و اصغر دیده بودند که اسمشان توی ذخیرههاست! اعتراض کرده بودند به آقای دال که چرا؟ آقای دال گفته بود: «بازیکنی که تا ساعت دوی صبح، قماربازی کند حق فیکس بازی کردن را ندارد! مخصوصاً اگر ۵۰۰ تومان هم ببازد!» اخلاق ورزش یعنی این. من به قربان اخلاق ورزشکاریات بروم.
۱۹. محراب را سوا کردم. عمومحراب را سوا کردم. محبوبترین ستاره پرسپولیس و خوزستان را سوا کردم که با آن موهای فرفریاش و سیه چردگیاش، به ملت درس وفا میداد. این آخریها که هشتش گروی نهاش بود هر وقت اکبر اینها میرفتند خانهاش توی خیابون نواب، محراب میخواست سفیدی چشمش را بگذارد روی بشقاب و به خوردشان بدهد. اما اینها میدیدند که عمو میرود اتاق پشتی، یک چیز را توی نایلون مشکی میگذارد و میرود بیرون و بعد با کباب کوبیده برمیگردد. نمیپرسند ازش که این چه هست و چه نیست اما روزی که در فقر و فاقه جان داده بود از برادرزاده محراب شنیده بودند «عموم دستش خیلی خالی بود، هر وقت میهمان میآمد، عمو این ماشین ریش تراشیاش را یواشکی میگذاشت توی نایلون مشکی و توی کبابپزی محله گرو میگذاشت و بعد که دستش پول میآمد میبرد پس میداد.» حالا در حوزه رفاقت اگر اخلاق، نام کوچک عمو محراب نیست، پس اسم فامیل هیتلر است؟
۲۰. خوانندگان را سوا کردم. فرهاد مهراد را سوا کردم. شاید اخلاق، چکیده همان لحظهای بود که یکبار فرهاد را از نزدیک دیدم و مرا عاشق ابدی او کرد. و آن هم لحظهای بود که دیدم او کفشهایش را خودش واکس میزند. اگر کفش واکس زدن یک سلبریتی مظلوم، نامش اخلاق است پس ضد اخلاق چیست؟ شاید اخلاق همان بزرگ منشی قمر بود که کل جواهرهایی که یک شب به افتخارش روی سن انداخته بودند بعد از پایان مراسم، از روی درشکه برای سپور لالهزار انداخت. شاید اخلاق، اسم رمز آن شبی بود که قمر در نزدیکیهای خانهاش مردی را دیده بود که چشمهایش خیس خیس است. گفته بود برای چه غمبرک زدهای مرد مؤمن؟ گفته بود زنم دوقلو زاییده، یکیاش مرده، بردیم دفنش کردیم، حالا بهخاطر بیپولی روی خانه رفتن ندارم. قمر با او به خانهاش رفته بود و طفل نوزادی را دیده بود که روی زیلوی پاره پورهای و زیر نور لرزان شمع، سینه خشک مادرش را میمکد و هیچچیز دستگیرش نمیشود. قمر، فایتون گرفته بود، رفته بود بیرون و با چند پرس چلوکباب و دبهای شیر و یک پاکت خرما به خانه برگشته بود. حتی کهنه کودک را با دست خودش عوض کرده بود. او ۵۰۰۰ تومان دستمزد یک شبش را گذاشته بود زیر تشک زن زائو و بیرون آمده بود. اگر اخلاق این است، من سگاخلاقترین آدم روی زمینم و خوانندگان امروز ما نوعی یغلوی سربازی محسوب میشوند.
۲۱. مجسمهها را سوا کردم. فردوسی را سوا کردم. بهنظرم اخلاق نام آن مجسمه گچی سفیدی است که وسط میدان فردوسی تهران افتاده است و روزهای غریبی را به چشم دیده است. روزی که زن سرخ پوش طهران را در ضلع شمال شرقیاش دیده که به انتظار مردی، پیریاش را به مناقصه گذاشته است. آن مجسمه، روزی از روزهای دهه هفتاد تماشاگران تیفوسی فوتبال را دیده که علیه تیم مقابل شعار میدادند و وقتی مأموران میخواستند ساکتشان کنند، رو به مجسمه حکیم داد میزدند که «فردوسی حیا کن، آن بچه رو رها کن.» آن مجسمه چه روزها که ندیده است. همچنان که فوتبال برای خودش حوزه اخلاقی دارد، مرگ هم برای خودش اخلاقی دارد. اخلاق مرگ یعنی این که مرحوم تاج اصفهانی وقتی میمیرد نمیگذارند در قبرستان شهر دفن شود. این را آقای ارحام صدر با تضرع و اندوه خواری در گوش خودم گفت که وقتی تاج مرد، نگذاشتند در قبرستانشان دفنش کنیم چون مطرب تلقیاش کردند و ما نصفشب در حوض خانه دوستان، جنازه او را شستیم. اخلاق شاید همان صورت کبود پروین اعتصامی باشد که به دست شوهرش کبود میشد. آقای دال-اسداللهی که خانه پدریاش در همسایگی پروین بود میگفت این زن شب و روز پناه به مادر و خواهر من میآورد و همسر نظامیاش آن قدر کتکش میزد که از کیسه بوکس بدتر میشد. «شاعرهای که از ۱۹ تیر ۱۳۱۳ با پسرعموی پدرش ازدواج کرد و ۱۹ مرداد ۱۳۱۴ با گذشتن از کابین خود طلاق گرفت.» اخلاق شاید همان بساط آدامسفروشی بازیگر فیلمفارسی در سال ۴۹ باشد که رفت در اعتراض به مناسبات غیر انسانی حاکم بر فیلمفارسی، با آدمسفروشی در مقابل دانشگاه دست به اعتراض زد. اخلاق شاید همان ضررهای مادی آن بانو بود که به خبرنگاران گفت: «من تجربه فروشندگی نداشتم. گران خریدم و ارزان فروختم. به عدهای نسیه دادم. هنوز دانشجویان دانشگاه ملی بابت آدامس و سیگار نخی و کبریت به من بدهکارند.» اکنون گمان میکنم آیا اخلاق آیا با آدامس نسبتی دارد؟ نسبتی سببی یا نسبی؟
۲۲. جنگ را سوا کردم. انقلاب را سوا کردم. شاعران و نویسندگان را سوا کردم. بازیگران و روزنامهنگاران را سوا کردم. پهلوانان و قهرمانان را سوا کردم. دیوانگان و عاقلان را سوا کردم. بچه محصلها و پیشنمازان را سوا کردم. حالا ماندهایم خودم و خودت. نگو که اخلاق، امری انتزاعی است. من خودم اخلاق را در جابلسا و جابلقا به دار آویختهام و ککم هم نگزیده است. آیا کک شماها هم گزیده است؟»
انتهای پیام
Monday, 4 November , 2024