دهکده ماکوندو تنها بیست خانه کاهگلی داشت. خانه ها در ساحل رودخانه‌ها بنا شده بود.اب رودخانه زلال بود واز روی سنگها ی سفید و بزرگی، شبیه تخم جانوران ما قبل تاریخ، می گذشت جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می بایست با انگشت به آنها اشاره کنی این […]

دهکده ماکوندو تنها بیست خانه کاهگلی داشت.

خانه ها در ساحل رودخانه‌ها بنا شده بود.اب رودخانه زلال بود واز روی سنگها ی سفید و بزرگی، شبیه تخم جانوران ما قبل تاریخ، می گذشت جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می بایست با انگشت به آنها اشاره کنی این توصیفی است که گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال تنهایی از دهکده ماکوندو ارائه می دهد . روستایی دورافتاده و بکر که ناخودآگاه همیشه مرا به ده کوچکی که روزی زادگاهم بوده می برد.

ده کوچکی به نام پاپا دیندار با تعداد محدودی خانه کاهگلی که احتمالا تعدادشان نیز از اهالی ماکاندو بیشتر نبوده و با اینکه فاصله بسیار زیادی تا شهر ندارد اما به دلیل کوهستانی و صعب‌العبور بودن مسیرهای دسترسی ، به ویژه در فصل سرما ساکنانش به علت بارش سنگین برف نمی توانستند از ده خارج شوند وناگزیر بودند تمام زمستان و گاه حتی نیمی از فصل پاییز را در محدوده ده به سر برند یا به عبارتی محبوس باشند . بعدها که تلاش اهالی برای احداث جاده و مدرسه بی نتیجه ماند تصمیم گرفتند تا به مناطقی با دسترسی بیشتر کوچ کنند و تا سال هزار و سیصد و پنجاه و پنج به جز دو یا سه خانواده همه به شهرها و روستاهای همجوار نقل مکان کردند و همیشه این مسئله برای من جای سوال داشت که چگونه این مدت طولانی را بدون ابتدایی ترین امکانات رفاهی از قبیل آب لوله کشی، گاز و برق و… دوام آورده اند. تازگی ها از مادرم پرسیدم در آن دوران با آن شرایط سخت ، شما چطور روزگار می گذراندید؟

مادرم که بخش عمده ای از خازرات زندگی اش متعلق به همان ده کوچک امان است می گوید تاقبل از ملی شدن جنگلها پدرت شغلی نداشت. زمستانها برف سنگینی می بارید. هوا بسیار سرد بود طوری که تا بهار سال آینده امکان جابجایی وجود نداشت وتا بهار باید صبر می کردیم چیز زیادی برای خوردن وجود نداشت و هر نوع مواد غذایی را هم نمی شد انبار کرد هر خانوار تعداد محدودی گوسفند داشتند که فقط از محصولات آنها می توانستند استفاده کنند وتازه خیلی وقتها هم در اثر سرما و گرسنگی تلف می شدند.

مادرم می گوید تازه بسیاری از اهالی پول نقد چندانی هم در بساط نداشتند با اینحال مردهای ده ، قبل از رسیدن فصل سرما، به شهر می رفتند و مایحتاج ضروری مثل برنج، قند، شکر،خرما و….را تهیه می کردند بدون اینکه پولی پرداخت کنند چرا که اصلا پولی نداشتند وحدودا یکسال طول می کشید که قرضه اشان را اداکنند. کاسبان هم نگران پولشان نبودند. اصلا هیچ گونه جای نگرانی و دلواپسی نبود زیرا فصل بهار و تابستان که می رسید اهالی ده ، مازاد مصرف پنیر، روغن حیوانی، کشک و پشم گوسفندها را به شهر می بردند و با آنها قرض سال گذشته را ادا می کردند و مجدد به اندازه نیاز از همان مغازه ها برای سال پیش رو مایحتاج زندگی را قرض می گرفتند بدون اینکه بخواهند احیانا سودی پرداخت کنند و یا نیاز به وساطت یا ضمانت کسی داشته باشند
مادرم می گوید نه ما از نداشتن پول ناراحت و افسرده بودیم و نه کاسبها برای دریافت پولشان دغدغه ای داشتند. دلیل آن هم واضح بود همه خیلی ساده تر از آن چیزی که الان وجود دارد به زندگی نگاه می کردیم و بزرگترین سرمایه و سود و ضمانت ما اعتمادی بود که به یکدیگر داشتیم.

مادرم می گوید گاه حتی ما مغازه داران را نمی شناختیم و فقط نام و محل زندگی امان را می گفتیم و او هم برای اینکه فراموش نکند روی یک کاغذ یا مقوا یادداشت می کرد و هر اندازه می خواستیم از موجودی اجناس مغازه اش را برمی داشتیم تا سال بعد و این چرخه سال به سال تکرار می شد. مادرم از آن ایام گفتنی های زیادی داشت اما همین جمله آخرش کافی بود که یک روز نیمه سرد در همین تهران برایم یادآوری شود آن روز ، برای خرید چند نان از منزل بیرون رفتم هوا بارانی بود اما نه آنچنان که شباهتی به سرمای زادگاهم داشته باشد. نانوایی تا منزل ما فاصله ای نداشت خیلی زود به نانوایی رسیدم و چند قرص نان برداشتم اما متوجه شدم کیف پولم را با خود نیاورده ام. از اینکه مجددا در آن هوای بارانی به منزل برگردم کمی دمق شدم سعی کردم خیلی ساده به این موضوع نگاه کنم گمان می کردم که نانوای محل به دلیل مراجعات متعددی که داشته ام ممکن است مرا بشناسد خیلی صادقانه و البته معذب گفتم کیفم را همراه نیاورده ام اگر مقدور است پولشان را در مراجعه بعدی پرداخت کنم اما شاگرد نانوا باتمام قدرت گفت نه خانم ! نمی شود .

این پاسخ ناشی از بی اعتمادی مثل پتکی بود که بر سرم فرود آمده باشد ارزو می کردم کاش زمین دهان باز می کرد و مرا فرو می برد. زیرا این حجم از بی اعتمادی را به هیچ وجه نمی توانستم هضم کنم مگر قیمت چند قرص نان چقدر است که بابت آن این همه بی اعتماد باشیم. گیرم با کسی مواجه باشیم که پولی در بساط ندارد و از ما به عنوان همنوعش درخواست چند قرص نان کرده است ! ایا شایسته است درخواستش را رد کنیم!!؟

مادرم حداقل چهل سال است که از ده کوچکشان به شهر کوچ کرده و الان با امکاناتی صدها برابر امکانات چهل سال قبل زندگی می کند اما همواره از آن روزها به خوبی یاد می کند و می گوید اگرچه شرایط آن زمان سخت بود اما نوعدوستی و اعتماد و دلگرم بودن آدمها به یکدیگر از هر کیفیتی بالاتر است. امری که گمشده امروز جامعه ماست. راستی ریشه این همه تغییر و این همه بی اعتمادی چیست؟ چگونه یک جامعه با وجود این همه امکانات ، از نظر اخلاقی استحاله می شود؟ و چگونه می توان از این وضعیت خارج شد؟چگونه می توانیم به همان ماکاندو های زادگاهمان رجوع کنیم و از ناشناخته ها و تازگی های بی نام و نشانشان با وجود تمام سختی ها و دشواری ها لذت ببریم؟ چگونه می توانیم دوباره ساده باشیم و به زندگی هم ساده نگاه کنیم تا سرشار از اعتماد و دلگرمی شویم؟؟

نویسنده: مرضیه عادلی