در نهایت تصمیم بر آن شد که برای همراهی و همدردی با دوستان لرستانی راهی خرم آباد شویم، ساعت حدود چهار و نیم صبح بود خرامان خرامان، مهیا برای حرکت به سمت آنجا شدیم، هوا دقیقا مصداق آرامش بعد از طوفان بود، سکوت مطلق طبیعت، انگار بعد از شوکی عجیب، چشم ها را باز کرده […]
در نهایت تصمیم بر آن شد که برای همراهی و همدردی با دوستان لرستانی راهی خرم آباد شویم، ساعت حدود چهار و نیم صبح بود خرامان خرامان، مهیا برای حرکت به سمت آنجا شدیم، هوا دقیقا مصداق آرامش بعد از طوفان بود، سکوت مطلق طبیعت، انگار بعد از شوکی عجیب، چشم ها را باز کرده و تنها دیدن را میفهمد، همه یک رنگ و سبز، سراپا سبز پوشیده بود اما کفش هایش خاکی بود.
طلوع خورشید را در مسیر دیدیم، گرمایش آنچنان زیبا و دلچسب بود که وجودمان را سبک میکرد، مسیری با ترکیب بهار و زمستان و گرمای خورشید، تابستان!
ورودی شهر خرم آباد، آثار کفش های خاکی بهاران بیشتر پیدا شد، شکستگی ها و تلمباری از خاک و شاخه و برگ.
اندک اندک جمع دوستان میرسند، به رسم دعوتشان مهمان نوازی خود را در این شرایط سخت به خوبی صرف کردند و محبت از چشم هایشان جاری ست.
گذر از حاشیه ها و خون گرمی همیشگی لرها، تصمیم به همراهی مردمانی شد که خانه هایشان را زیر امواج رودها میدیدند، مسیری سی کیلومتری و کاملا سنگلاخی، دقیقا معنای واقعی جاده ای کوهستانی، تردد مختص ماشین های عادی نبود، پرسیدیم، گفتند این راه همیشگی آنهاست، اکنون که سیل است که شرایط راه سخت تر، اما ایکاش مشکل، مسیر بود و درد مسیر تنها و تنها از جنس جسم بود.
ماشین در انتهای جاده مجبور به توقف، و دلیل، عمق زیاد آب بود.
صدای فروریختن دیوار، نگاهم را دورتر کرد، خانه ها تا سقف غرق در آب، بی هیچ راهی برای ارتباط، خورشید از پس ابرها پیدا بود ، حتی او هم دریغ میکرد، انگار از نگاه مردمان آنجا خَجِل بود، چشم هایشان مرده، زندگی را نظاره میکردن و گاهی اشک هایشان را چون تیری بر قلبم حس میکردم.
کودکان گاهی غرق تصور خود مادرانشان را درآب می دیدند و به سویشان می دویدند، اگر عروسک دستشان میافتاد مهم نبود، تنها ترس دور شدن از مادر را داشتند، صورت مادرها خراشیده بود، زندگیشان را دفن کرده بودند اما نه در خاک، کودکی از مادرش گله میکرد که این روزها تنها خوراکش غصه بوده و در سوگ نشستن.
آشکار بود برزخ حال آنها میان گذشته و آینده، خنده ها و گریه ها، گاهی لبخندی تلخ و گاهی اشک…
لبخندشان از حرف های امیدوارنه ما بود و اشک هایشان از دیوارهای در حال ریختن.
ایکاش روزها آنجا بمانم و سختی و آوارگی آنها را تجربه میکردم، وداع با آنها سخت بود، وداع را نه فهمیدم و نه بیاد دارم به اغما رفته بودم، تصور این رنج برایم سخت بود و تحمل این شرایط متعجبم میکرد، حیرانی بیشتر را آنجایی دیدم که روستایی مانده در گل از دردهای مردمانی در سویی دیگر گفت…
آری! آنجا سیل با خود موج مرگ آورده بود و من انگار آنجا مانده ام، آرزویم برای آنها نه از جنس آب هست و نه نان، برایشان آرزوی سیلی از جنس امید و آرزو است .
بماند برای ثبت در زندگی.
فروردین ۱۳۹۸ _ سفر به منطقه رودبار_شهرستان کوهدشت _استان لرستان
Sunday, 6 October , 2024