به قلم پریسا حاجی محمدی دکتری کسب و کار حرفه ای DBA: شمس تبریزی از شاگردان ابوبکر زنبیل‌باف استاد عصر خویش بود و از او درس‌های بسیار آموخت. و در مسیر تکامل، شمس تبریزی توانست از استاد خود پیشی گیرد. او به مرحله‌ای رسید که درس استاد برایش تکراری بود و دیگر رضایت او […]

 

به قلم پریسا حاجی محمدی

دکتری کسب و کار حرفه ای DBA:

شمس تبریزی از شاگردان ابوبکر زنبیل‌باف استاد عصر خویش بود و از او درس‌های بسیار آموخت. و در مسیر تکامل، شمس تبریزی توانست از استاد خود پیشی گیرد. او به مرحله‌ای رسید که درس استاد برایش تکراری بود و دیگر رضایت او را جلب نمی کرد و تصمیم گرفت استاد را رها کرده و به سفر برود. شمس تبریزی در سفرهایش، از محضر مردان طریقت بهره گرفت.عمق و شوری که در آثار مولانا به چشم می خورد در پی عشق او نسبت به شمس تبریزی به وجود آمده است. مولانا پیش از شناخت شمس نیز در سرودن شعر تبحر داشت اما پس ازآشنایی او بود که گنجینه ای از ناب ترین اشعارعاشقانه خود سرایید  و این عشق او را به سمت خلق آثار بزرگ و عمیق هدایت می کرد.

عشق میان مولانا و شمس تبریزی بسیار اسرار آمیز بود و تاثیر قابل توجهی بر زندگی مولانا داشت و او را به سمت روشنگری کشاند و هر چه بیشتر و عمیق تر می­شد مولانا را از زندگی روزمره و مادی دور می ساخت و او را به سمت وحدت و یگانگی دعوت می کرد، به طوری که در اشعار عاشقانه مولانا همواره غزل هایی از عشق و انس با خدا دیده می شود.

حکایت عشق شمس و مولانا هیچگاه خاتمه نیافت تا عشقی جاودان در تاریخ و فرهنگ جهان ثبت گردد. پس از آخرین جدایی و وداع شمس از مولانا عشق زمینی مولانا کم کم به عشق الهی رنگ باخت .

شمس تبریزی زندگی ای متفاوت از دیگر مردمان داشت، او در یک‌جا ساکن نمی‌شد و راه سلوک عرفانی را از روش‌های وجدآور طی می‌کرد. این خصلت او سبب شده است که اطلاعات زیادی از او در دسترس منابع قرار نگیرد. شمس تبریزی عارفی زهدپیشه بود و جزییات طی مراحل زهد و عرفان توسط او، مشخص نیست. او روزگارش را به ریاضت می‌گذراند و در هیچ شهر و دیاری سکونت نمی‌کرد. او همواره از جایی به جایی سفر می‌کردووقتی یه قونیه رسید، مولانا را بهمراهی و انتقال معلوماتش برگزید.

روزی مولوی با مراد خود « شمس » ازمسیری می گذشتند که به رودخانه ای عریض و پر عمق می رسند. شمس به مولوی میگوید باید از عرض رودخانه بگذریم و به آن سوی رودخانه برویم. مولوی میگوید با چی ، اینجا که وسیله ای نداریم. شمس ، در پاسخ می گوید تو دست مرا بگیر و ذکر یا «شمس » بگو ما هر دو از روی آب عبور می کنیم مولوی نیز که شک به خود راه نمی داد دست استاد بگرفت وذکر بگفت و از روی آب عبور کرد . مقداری از مسافت که طی شد، مولوی دقت کردکه شمس در زیر زبان ذکر یا علی زمزمه می کند، مولوی نیز فکر کردحتما ذکر استاد قوی تر است و چرا خود نگوید . اما همینکه به تکرار آن ذکر مشغول شد ، یکباره پایش در آب فرو رفت ، استاد دست او بگرفت و گفت : هر کسی با ذکر مخصوص خود پیشرفت می کند ، تو همان “یا شمس” (یکی از سوره های قرآن ) بگو . سپس هر دو از روی آب گذشتند.

روایات متفاوتی در مورد دیدار شمس و مولانا نقل شده است که یکی از مشهور ترین این روایات حاکی از آن می باشد که روزی مولانا در کنار حوضی کوچک مشغول خواندن کتاب بوده است و در جوارش کتاب های قطور در باب عرفان چیده شده بود، شمس تبریزی زمانی که به آن جا می رسد با مشاهده آن کتب قطور تمام آن ها را که بعضاً برای مولانا بسیار مهم بودند به داخل حوض می اندازد، این اتفاق موجب شگفتی مولانا می شود و خطاب به شمس می گوید: چرا کتاب ها را به داخل آب انداختی؟ آن ها برای من بسیار ارزشمند بودند! شمس با آرامش در پاسخ مولانا گفت: این کتاب ها چه بود که می خواندی؟ مولانا بی درنگ و با ناراحتی به شمس پاسخ می دهد قیل و قال بودند. در همین حین شمس کتاب ها را بدون اینکه قطره ای آب بر رویشان نشسته باشد از آب خارج کرد. مولانا با شگفتی و تعجب از شمس می پرسد: چگونه کتاب ها خشک هستند؟ شمس در پاسخ وی می گوید آنچه تو خواندی قیل و قالی بیش نبود و آنچه من انجام دادم ذوق و حال بود که تو از آن  بی خبری.  بدین صورت اولین جرقه دگرگونی حال مولانا زده شد و او کتاب و درس هایی که می خواند را کنار گذاشت و پس از آشنایی عمیق تر با شمس وعظ، منبر و مدرسه نیز از زندگی مولانا کنار رفتند و جایشان با عرفان، موسیقی و رقص سماع پر شد.

در پی تلاش های شمس تبریزی برای تهی ساختن مولانا ، مولانا سکوت را که مرحله مقدماتی عرفان محسوب می شود، آموخت و این مورد چندان با تخلص خموش که مولانا برای خود برگزیده است بی ربط نمی باشد.

عقل و نقل از یک طرف و عرفان و شهود از طرف دیگر، بر ضرورت استاد اشاره دارد. مراد، نمونه انسان کاملی است که پرتو انوار عشقش زمهریر وجود آدمی را ذوب می کند و او را به خداوند و منبع نور نزدیک می سازد .

کار شمس در وهله‌ی نخست شکستن تمام تجربه‌هایی بود که تا آن لحظه مولانا داشت. یعنی مولانا از شمس آموخت که تمام آن چیزهایی که تاکنون آموخته است نقص دارد. چیز دومی که شمس برای مولانا مهیا کرد امکان تجربه‌ی دنیا و زیست‌های تازه بود. مولانا از شمس آموخت که جهان‌های دیگری هست که در خویشتنداری او نمی‌گنجد. آن دنیای سوم که مولانا در دیدار با شمس آموخت، تجربه‌ی دیدار با خویش است