به قلم  هاشم کامکار: دوم شهریور ماه ۱۴۰۳ نزدیکای اذان ظهر درنجف اشرف یک راننده عراقی با نامردیِ تمام خُلف وعده کرد. او که قرار بود ما را تا نزدیک دربِ غربی حرم امام علی (ع) ببرد عمداً از سمت دیگری ما را برد وسپس واردیک خیابان که می دانست پلیس بسته است شد و […]

 به قلم  هاشم کامکار:

دوم شهریور ماه ۱۴۰۳ نزدیکای اذان ظهر درنجف اشرف یک راننده عراقی با نامردیِ تمام خُلف وعده کرد. او که قرار بود ما را تا نزدیک دربِ غربی حرم امام علی (ع) ببرد عمداً از سمت دیگری ما را برد وسپس واردیک خیابان که می دانست پلیس بسته است شد و برخلاف قولش ما را در جایی خیلی دورتر از قرارمان پیاده کرد. بعد از اعتراض ما چهار نفر مسافر ایرانی او که داد و فریاد راه انداخته بود کرایه کاملش را می خواست. ولی ما می گفتیم باید مارا به مقصد برسانی تا کرایه را کامل بگیری.
راننده رفت و برای شهادت، پلیس عراق را صدا زد و از او تائیدیه گرفت که راه بسته است.خلاصه کرایه اش را کامل گرفت و ما چون زبان عراقی بلد نبودیم فقط می گفتیم حرام حرام کسبِ حرام.
پس از پایان این اتفاق مسافران ایرانی هم رفتند و من تنها ماندم. با خودم گفتم خدایا حالا چکار کنم؟ این حادثه مرا که پاهایم دیگر جان نداشت و حسابی خسته بودم نگران کرد که حالا چگونه در این گرمای نزدیک ۵۰ درجه و زیر اشعه ی مستقیم خورشید تا حَرَم امام پیاده بروم؟؟ حسابی به هم ریخته بودم. از طرفی تشنه بودم و ظرف آبم هم خالی بود.اول از همه دنبال جایی بودم که سایه باشد و آبی بنوشم و وضو بگیرم. خیلی سخت راه می رفتم. آن نزدیکی ها حالت اتوبان داشت و موکبی هم نبود. آرام آرام و بی رمق راه می رفتم. از خستگی و تشنگی احساسم این بود که هر لحظه امکان زمین خوردنم هست. از خدا کمک خواستم. شدت گرما خیلی زیاد بود. در همین حال و احوال بودم که ناگهان از دور داخل یکی از فرعی ها پرچمی را دیدم که باد تکانش می داد از پشت پرچم روی یک تابلو کلمه ی اردبیل را دیدم. اول باورم نشد. بیشتر دقت کردم. بله اردبیل بود. خوشحال شدم. اینجا اردبیل یعنی ایران و ایرانی. اردبیل یعنی هموطن.
داخل خیابان فرعی شدم دیدم روی تابلو نوشته:
حسینیه شهدای اردبیل
حالم طوری بود که این پنجاه قدم فاصله را نیز به سختی اما امیدوارانه برداشتم . کمی سرم گیج می رفت و چرخ دستی حمل بارهایم را در همان ورودی حسینیه کنار جاکفشی گذاشتم. وارد که شدم سلام کردم همگی با روی خوش سلامم را جواب دادند و یکی از پیر غلامان که حال و روزِ مرا دید بی مقدمه گفت اول آب خنک می خوری یا برایت چای بریزم؟ لبخندش قلبم را شاد کرد. دستم را به بازویش گرفتم تا سرگیجه ام برطرف شود. خنکی و سایه مطبوعی در جریان بود ولی بیشتر برخورد مردم مومن اردبیل حالم را خوب کرد. خواستم پس از خوردن آب و چند دقیقه خستگی راه بیفتم هنگام خداحافظی یکی از مسئولین حسینیه دستم را گرفت و با مهربانی گفت تو این گرما کجا؟؟ بمان بعد از نماز چلومرغِ اردبیلی بخور بعد که هوا خنک شد برو. عجله برای چی؟
اول نماز جماعت خواندیم بعد هم یک چلومرغ خوشمزه ی اردبیلی، حسابی چسبید.
بر دیواره ی حسینیه دو پوستر از دو حدیث نصب شده بود.( لطفا این دو حدیث را که تصویرش در زیر آمده است با دقت بخوانید و نشر دهید.)
دمِ معرفت اردبیلی ها گرم. از پوسترها عکس گرفتم.
بعد از نماز و ناهار با اجازه مسئول حسینیه سرِ سفره چند کلمه ای برایشان راجع به یومنون بالغیب صحبت کردم و از همه شون تشکر کردم و با جان تازه ای که گرفتم رفتم به سمت ادامه ی مسیر. و به این فکر می کردم که مکتب ابا عبدالله الحسین که با خون خودش ، فرزندان عزیزش و یارانش آبیاری شده است.چگونه قلب انسانها را این همه شفاف و مهربان ساخته که در این مسیر همه به هم کمک می کنند و دستگیر هم هستند. در سخنانم بعنوان یک تهرانی به مردم اردبیل گفتم افتخار می کنم که با شما هموطن هستم.
در مسیر، حضور مولایمان همه جا حس می شد.

انشاء الله برسد بزودی فرج مولایمان اباصالح المهدی(عج).

اللهم عجل لولیک الفرج
(بخشی از خاطرات سفر راهپیمائی اربعین ۱۴۰۳ – هاشم کامکار – عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز)